ساعت 11 در حال استراحت در چادر هستیم... کمی زودتر باید بخوابیم تا برای فردا آماده شویم، به مسافران خارجی که دو سه شب است خوب نخوابیده اند اطمینان داده ام که امشب دیگر خبری از سر و صدای جاده و موزیک بلند و جیغ و داد نصفه شب سوپرماشین سواران نیست!
آنها اما هنوز باور ندارند انگار به اندازه کافی خود را برای ورود به جهان سوم آماده نکرده اند!
بهرحال... نیم ساعت بیشتر نگذشته.. چشممان گرم شده و همین که در دل، دیالوگ فردا را با مسافران مرور میکنم بخشی از یک تیم شصت و چند نفره ظاهرا از مشهد از کنار چادرمان میگذرد.. یک صدا عین گلوله در مغزم میپیچد: مارااااال!
نفری بعدی فریاد میزند: ماراال داره میاااااد!
صدا دوباره: ماراااااال!
نفر دیگر: مارال نییییست! محمد دااااره میاااااد!
و دوباره صدا: ماراااااال!
نفد بعدی: سوووت ممتد و بلند می زند! ساعت 12 شب!
و این داستان تا نیمه های شب ادامه دارد!
رویای سکوت به کابوس شرمندگی آمیخته با عصبانیت و تاسف تبدیل شده و خواب را از سر همه پرانده است! نمی دانم حقیقتا اینها کوهنوردی را در چه مکتبی آموخته اند؟!
تا امروز زباله های ریخته شده در کوه و خیابان و رانندگی افتضاح مان را روپوشانی کرده بودم ولی نمیدانم این بی فرهنگی را دیگر چطور باید آبرومندانه برای مسافران ماله کشی کرد!
فعلا گویا باید تاسف خورد! فقط تاسف! به حال خودمان!